من آن یک نفری بودم که سیگار کشیدن بلد نبود


         شاید وقتی در روزنامه‌ بنویسند "مرد شصت و هشت ساله در آپارتمانش در غرب تهران، خودکشی کرد."، چند نفری هم بخندند که آخر آدم شصت و هشت ساله را چه به خودکشی؟ تازه یادش افتاده؟ یا حتمن عده‌ای هم آه خواهند کشید و خواهند گفت که بیچاره لابد خیلی تنها بوده و بعد به بچه‌هایشان چپ چپ نگاه خواهند کرد. واقعیتش این است که من احساس تنهایی نمی‌کنم و تازه هم یادم نیفتاده. چند بار قبلن یادم افتاده بود که باید سر یک فرصت مناسب خودکشی کنم، اما هربار کاری پیش می‌آمد. یک بارش وقتی بود که زنم و بچه‌هایم با خواهر زن چسان فسان و باجناغ ازگل‌ام رفته بودند شمال، ویلای جناب باجناغ ازگل. اما تا یادم افتاد که باید خودم را بکشم، زنم تلفن زد و گریه کرد که خواهرش بهش بی‌احترامی کرده و وقتی که مرد خانواده‌اش را تنها بگذارد، مردم احترام آدم را نگه نمی‌دارند و فکر می‌کنند خانواده صاحاب ندارد. مجبور شدم سوار ماشین لکنته‌‌ام شوم و بروم شمال که مبادا کسی فکر کند خانواده صاحاب ندارد. یک بار دیگر هم وقتی بود که هر دوتا پسرم در فرنگستان درس می‌خواندند و حقوق بازنشستگی مرا نوش جان می‌کردند. به قول زنم ما دیگر ازمان گذشته بود که بخواهیم پول جمع کنیم. جمع کنیم که چه بشود؟ با خودمان ببریم توی قبر؟ گمانم راست می‌گفت. من که کاری سراغ نداشتم که با حقوقم بکنم. خلاصه همان وقت‌ها بود که باز یادم افتاد باید خودم را بکشم. این‌بار زنم بهم رودست زد. سکته کرد و مرد. تا چند هفته درگیر کفن و دفن بودم. پسر بزرگم از پشت تلفن گریه کرد. پسر کوچکم برگشت خانه و دو ماه ماند. با خودش یک زن ژاپنی با موهای سرخ آورده بود. خودش‌ هم زلف گذاشته بود و صبح‌ها به قاعده نیم ساعت در آینه به زلفش ور می‌رفت. روزها هر دوشان شلوار کوتاه می‌پوشیدند و می‌رفتند در خیابان می‌گشتند. من می‌ماندم خانه و دلم برای دست‌های زنم تنگ می‌شد. این آخرها دست‌هاش دیگر پت و پهن شده بودند و خوشم نمی‌آمد که وقتی حرف می‌زد به دست‌هایش نگاه کنم. اما لامصب وقتی جوان بودیم دست‌های معرکه‌ای داشت. اصلن همان اول به خاطر دست‌هایش گرفتمش. به خاطر دست‌هایش و اصرار مادرم. بیست و سه ساله بودم و مصمم بودم که یک روز خودم را بکشم که مادرم سه روز آمد تهران و یک شبی که هم‌خانه‌ام زن آورده بود خانه، از صبح‌اش پاپی من شد که الا و بلا باید زن بگیری. هشت خانه رفتیم خواستگاری و سه تا دختر سبیلو و پنج تا بدون سبیل را دیدیم. دو تا را من پسندیدم که یکی‌اش پدرش از من خوشش نیامد، یکی دیگرش را مادر من ازش خوشش نیامد. نهمی دست‌های معرکه‌ای داشت و زبان چرب و نرمی که مادرم را عاشق کرد. دو ماه بعد عروسی گرفتیم و من دست‌ معرکه‌ی زنم را گرفتم و آوردمش توی یک اتاق فکسنی با دستشویی و حمام مشترک با دو خانواده‌ی دیگر. بعد من در بانک استخدام شدم. به یک خانه‌ی جدید با دستشویی و حمام اختصاصی رفتیم و در آن‌جا زاد و ولد کردیم. من صبح‌ها کت و شلوار می‌پوشیدم و می‌رفتم بانک ملی شعبه‌ی میدان شوش. چای از دیروز عصر مانده را با شیرینی زبان می‌خوردم و فرم‌ها را امضا می‌کردم و مهر می‌زدم و درخواست وام می‌نوشتم و پول‌هایی را که مال خودم نبود به حساب‌هایی که مال خودم نبود واریز می کردم. بعدترها یک آپارتمان دو اتاق خوابه خریدیم و زنم با حجاب شد و پسرها را فرستادیم مدرسه‌ی غیرانتفاعی. من دیگر یادم نمی‌آمد که کی از توی جعبه شیرینی زبان برمی‌داشتم و در جواب بد و بیراه کدام مشتری به کدام دستگاه دولتی سر تکان می‌دادم. باز همان وقت‌ها بود که یادم آمد هنوز خودم را نکشته‌ام. یک روز عصر که داشتم به مرگم فکر می‌کردم، پسرم را با کمربند کتک زدم. زنم توی جیبش سیگار پیدا کرده بود و وقتی من و زنم و پسرم داشتیم هر سه با هم داد می‌زدیم، پسر کوچکم آمد و راپورت داد که تازه پسر بزرگ با یک دختری هم سر و سری دارد. پسر بزرگم لگد زد به ماتحت پسر کوچکم، من با کمربند زدم به ماتحت پسر بزرگم، بعد پسر کوچکم، پسر بزرگم و زنم گریه کردند و من رفتم توی تخت‌خواب دراز کشیدم و به سوراخ جورابی که روی شوفاژ خشک می‌شد نگاه کردم. پسر بزرگ را سه سال بعد فرستادیم فرنگ پیش خواهرزنم و باجناغ ازگلم. بعد من مرض قند گرفتم و دست‌های زنم دیگر معرکه نبود. بعد از بیست و شش سال پشت شیشه نشستن و مهر و امضا کردن و شماره زدن، با یک نامه از رئیس شعبه، مجبورم کردند صندلی‌ام را خالی کنم تا زن جوان خوش بر و رویی که نصف من حقوق می‌خواست و لبخند زدن بلد بود، به جایم بنشیند و مهر و امضا و لبخند بزند. حق هم داشتند. همان وقت‌ها بود که پسر کوچک را هم فرستادیم یک گورستان دیگری که برود زن ژاپنی تور کند. من و زنم نشستیم توی خانه و روزها او به من غرغر کرد و شب‌ها من به او خرخر. واقعیتش این است او به خودش غرغر می‌کرد و من خرخر کردن و نکردنم دست خودم نبود. تا این‌که زنم مرد و زن ژاپنی آمد و رفت. از سه ماه پیش تا حالا دارم فکر می‌کنم که دیگر باید خودم را بکشم. همین حالا هم خیلی دیر شده. درست از همان شبی که شام ماست و خیار خوردم و سردی‌ام شد، یاد مردنم افتادم. دیشب که توی تخت‌خواب خوابیده بودم، یاد دست‌های پسر بزرگم افتادم. دست‌هایش مثل دست‌های زنم بی‌نقص است. پسرم موجود ریغوی دیلاقی است با دست‌های بی‌نقص. با همان دست‌های بی‌نقصش بود که دو ماه قبل از رفتنش، توی ایوان سیگار را گرفته بود و از دهنش دود و بخار نفسش را بیرون می‌داد. دم صبح بود که دیدمش. مرا که دید سیگار را روی لبه‌ی ایوان خاموش کرد. آن شب که راست روده شدم، آرزو کردم که اهل دود بودم. در زندگی‌ام هیچ‌وقت عرضه‌ی دود به شش کشیدن نداشتم. یک بار در مهمانی یک نفس از وافور کشیدم و وافور جیززز کرد و من خفه شدم. باجناغ ازگل بهم خندید. یک ماه بعد در یک مهمانی دیگر، من به خشتک پاره‌ی باجناغ ازگل خندیدم. آن شب هم توی تاریکی خندیدم. به خشتک پاره‌ی باجناغ ازگل که چهار سال پیش مرد. خندیدم و خوابیدم. امروز صبح بیدار که شدم یک تار موی دراز توی دهنم بود. یک چشمم را باز کردم و مو را گرفتم جلوی صورتم. یک تار موی سرخ دراز در تخت‌خواب من. به زرنگی پسرم بلند بلند خندیدم. تخم سگ معلوم نیست کی دختره را توی تخت برده که من خبر نشدم. وسط خنده بودم که چشمم افتاد به سه تا نایلون سفید با عکس سه ورق قرص صورتی و چند تا کپسول بنفش پخش و پلا دور و برش. کیسه‌های دواهایم. هجده قلم قرص و کپسول برای قلب و مغز و خون و قلوه و پا درد و کمر درد و اعصاب و پروستات. پاک زهوارم در رفته. چند سالی هست که هر روز صبح، ده دقیقه هن و هون از رخت‌خواب بیرون آمدن و نیم ساعت هم در مستراح کارم طول می‌کشد. بعضی صبح‌ها، همین‌طور الکی توی تخت‌خواب می‌مانم و به رادیوی قدیمی‌ام گوش می‌کنم چون فکر می‌کنم که هفت‌خوان شروع روزم در مقابل چیزی که در ادامه‌ی روز منتظرم است، به زحمت‌اش نمی‌ارزد. اما بعد همین معده یا مثانه‌ی صاب مرده فشار می‌آورد. هر روز به بچه‌های همسایه‌ها که در حیاط بازی می‌کنند غرغر می‌کنم و گاهی هم سرشان داد می‌زنم. خوشم می‌آید از این‌که همه‌شان از "پیرمرد واحد یازده" می‌ترسند و پاورچین پاورچین از پاگرد جلوی خانه‌ام رد می‌شوند. امروز یک نفر در خانه‌ام را زد که باعث شد خیلی تعجب کنم. مادر یکی از بچه‌هایی بود که دیروز سرش داد کشیده بودم. طرف در خانه‌ی شماره‌ی نه که کوبه‌ی دری به شکل کله‌ی شیر دارد می‌نشیند و اسم شپش‌اش منیژه خانم است! مرا به یاد خواهر زنم انداخت. گوش نکردم که چی گفت اما معلوم بود که دارد سعی می‌کند خیلی عصبانی و ترسناک باشد. الدرم بلدرم کرد و رفت. در را که به رویش بستم، احساس خستگی کردم. دیگر انرژی این را ندارم که سرم داد و هوار کنند. ماه های آخر همان بیست و شش سال بانک‌نشینی‌ام این را متوجه شده بودم. آن‌ سال‌ها بلد بودم وقتی ارباب رجوع به خاطر چیزی که روح من از چرایی و چگونگی‌اش خبر نداشت سرم داد می‌زد، بگویم "بله حق با شماست." امروز دیدم که دیگر نمی‌توانم این کار را بکنم و از طرفی هم جربزه‌ی قشقرق به پا کردن ندارم. خودم را روی کاناپه ولو کردم و گذاشتم ضبط صوت آن‌قدر بخواند تا نوارش تمام شود، خرخر کند و دکمه‌اش بالا بپرد. تا نوار می‌خواند، دیگر مطمئن شده بودم که می خواهم خودم را بکشم. همین امروز. با همین قرص‌ها. هزار جور قرص است، همه را که با هم بخوری، بالاخره یکی‌اش باید آدم را بکشد. اما حالا باید بروم مستراح و همین خودش نیم ساعت
طول خواهد کشید.


ماهی بزرگ
تیر 91